قدرت باور در کسب و کار
فهرست
سخن مؤلف
مقدمه
ضمیر ناخودآگاه چیست؟
باور چیست؟
باورهای مثبت
باورهای منفی یا محدودکننده
باورهای ما از کجا می آیند؟
باورهای کسب و کار چیست؟
فصل اول باورهای محدودکننده برای شروع کسب و کار
باور اول:اگر در این کار شکست بخورم، آبرویم میرود. پس بهتر است شروع نکنم.
باور دوم:اگر کار را شروع کنم و بعد موفق بشوم چه؟
باور سوم:اگر فروشنده بشوم، مسئولیت پدر یا مادر بودنم کمرنگتر میشود. پس شروع نمیکنم.
باور چهارم:من اگر کالایی بفروشم و پولش را بگیرم، مردم فکر میکنند که من نیازمند پول آنها هستم.
باور پنجم:من اگر کالایی را بفروشم، روی دریافت پول از آشنایان و فامیل را ندارم.
باور ششم:من به تنهایی نمیتوانم کسب و کار را راهاندازی کنم.
باور هفتم:مردم از قیافۀ من خوششان نمی آید. پس از من خرید نمیکنند !
باور هشتم:من چون پول ندارم، نمیتوانم کسب و کاری را شروع کنم.
باور نهم:من باید کاری مرتبط با رشتۀ تحصیلی ام داشته باشم.
باور دهم:شراکت برای کسب و کار ها مضر است.
باور یازدهم:من نیازی به پول ندارم.
باور دوازدهم:من به عنوان یک خانم نمی توانم کسب و کاری داشته باشم.
باور سیزدهم:من به عنوان یک کارمند نمیتوانم کسب و کار مستقلی داشته باشم.
فصل دوم باورهای محدودکننده در حین کسب وکار
باور چهاردهم:میتوانم بدون هزینه برخی از کارها را خودم انجام دهم.
باور پانزدهم:سنگ بزرگ نشانۀ نزدن است.
باور شانزدهم:به مشتری حضوری باید بیش ازحد احترام بگذارم که مشتری وفادار من شود.
باور هفدهم:خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو
باور هجدهم:نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
باور نوزدهم:اگر به مشتری محصولی را پیشنهاد بدهم، فکر میکند که..
باور بیستم:فروشندگی امری ذاتی است و من این استعداد را ندارم.
باور بیست و یکم:من که برای این خدمت هزینۀ چندانی نکرده ام، چرا باید پول خوبی دریافت کنم؟
باور بیست و دوم:برای افزایش مشتری، باید خدمت یا محصول دیگری را به مجموعه ام اضافه کنم.
باور بیست و سوم: مردم فکر نکنند که من درصد بالایی بر روی هر محصول میکشم؟!
باور بیست و چهارم: به جز این کالا، چیز دیگری را نمیفروشم.
باور بیس و پنجم:حرف مرد یکی است!
باور بیست و ششم:شعبه های بیشتر، درآمد بیشتر
باور بیست و هفتم:تنوع محصول بیشتر، درآمد بیشتر
باور بیست و هشتم:توان رقابت با شرکتها و فروشنده های قدیمی تر یا افرادی را که سن آنها از من بیشتر است ندارم
باور بیست و نهم:اگر طرف سود ببرد، یعنی سر من کلاه گذاشته!
باور سی ام:خجالت می کشم برای وصول مطالباتم تماس بگیرم.
باور سی و یکم: مردم پول ندارند.
باور سی و دوم:من آدم توانمندی هستم و خودم از پس همۀ کارها برمیآیم.
فصل سوم باورهای محدودکنندۀ فروش مجازی
باور سی و سوم:من نمیتوانم محصولاتم را آنلاین بفروشم. مشتری از من آنلاین خرید نمیکند.
باور سی و چهارم: ترس از ظاهر شدن جلوی دوربین جهت تولید محتوا
باور سی و پنجم:بازار مجازی اشباع شده است و جایی برای من نیست
باور سی و ششم: من که از این چیزها سر در نمی آورم!
فصل چهارم تکنیک و تمرین
تکنیک عملی شناخت باور با پرسشگری عمیق
حرف آخر
منابع
سخن مؤلف
امروزه بیشترین مراجعات مردم به مشاوران و مربیان کسبوکار به دلیل انتخاب یک شغل با درآمد خوب است. سؤال اصلی و اساسی معمولاً به این صورت مطرح میشود که «چه کاری انجام بدهم بهتر است؟» به اعتقاد من نهتنها پاسخدادن به این سؤال خیلی سخت است، بلکه اشتباه بزرگی در حق سؤالکننده است.
میخواهم این مطلب را با مثالی برای شما شفاف کنم؛ فرض کنید بیماری دچار عارضة قلبی شدید است و بهجای اینکه برود خودش را به دکتر نشان دهد، زرنگی میکند و بیماری را که از مطب آن پزشک خارج شده است تا در داروخانه تعقیب میکند. بعد از اینکه آن شخص داروهایش را تحویل گرفت، شخص بیمار با زرنگی بسیار بالا نام آن داروها را یادداشت میکند و میرود آنها را خریداری میکند تا مصرف کند و بهتر شود! شما فکر میکنید؟ آخر این داستان به کجا میرسد؟ برای بیمار قصة ما چه اتفاقی رخ میدهد؟ خوب میشود؟ بدتر میشود؟ آیا آن داروها با مکانیسم بدن این بیمار همخوانی دارند؟ نتیجه بسیار واضح است؛ یک در میلیون امکان دارد این شخص با مصرف داروهایی که برای شخص دیگر تجویز شده است خوب شود و بهاحتمال بسیار بالا سرنوشت ناگواری برای این شخص باید متصور شویم.
حال برگردیم به دنیای واقعی و ببینیم برای افرادی که میخواهند فقط یک جواب بگیرند و بعد کسبوکاری شروع کنند، چه چیزی انتظارشان را میکشد. همانطور که بهخوبی میدانیم، همة آدمها ازنظر بسیاری از پارامترها باهم تفاوت دارند؛ مثلاً درونگرا یا برونگرا بودن، ارزشهایی که برای خود میپسندند و از همه مهمتر، باورهای محدودکننده و توسعهدهندة آنها.
در این کتاب میآموزیم که باورهای بسیاری توسط افراد زیادی و به تنوع بسیاری وجود دارد. آگاهی از داشتن باورهای محدودکننده ما را چنان به خودمان میآورد که گویی از اعماق چاه به سطح زمین می آییم. همچنین یاد میگیریم که «باور اصل نیست» و قابلِِتغییر است. آگاهی برای رشد انسان لازم است، ولی کافی نیست. تفکری که بعد از آگاهی میکنیم، میتواند نقطة پرتاب ما بهسمت نسخة بهتر خودمان باشد.
مقدمه
در بیشتر جلسات مشاورهای که تا الآن انجام داده ام، یک مورد بارها و بارها تکرار شد که مرا واداشت این کتاب را بنگارم. عادت نوشتن و نتبرداری کردن را هر مشاوری دارد. من نیز از این امر مستثنا نیستم. هنگامیکه مراجع راجع به کسبوکار خودش صحبت میکند، من در حال نتبرداری از مواردی هستم که بعد از اتمام صحبتهای این شخص بیان کنم. میدانید چه مینویسم؟ باورهای محدودکنندة این شخص که از باورهای شخصی، خانوادگی و... بوده است و درنهایت، باورهای کسبوکار را.
قسمت جالب کار آنجا مشخص شد که آدمهای همصنف باورهای محدودکنندة شبیه هم دارند، مثلاً لبنیاتفروشهای محلهای بر این باور هستند که اواخر ماه مردم کمتر خرید میکنند، چون پول ندارند. مثالی دیگر درزمینة باور: دوست من که یک آرایشگر است، بر این باور است که مقدار زمانی که روی سر مشتری کار میکنم، باید زیاد باشد که مشتری بعد از اتمام کار بهراحتی پول اصلاح را پرداخت کند. پس اگر زمان اصلاح موی سر آقایان بهطور نرمال پانزده دقیقه باشد، من بیستوپنج دقیقه وقت میگذارم. در این صورت حس بهتری دارم.
وقتی اولین دفتر کارم را راهاندازی کردم، بهقدری ذوق داشتم که گویی هر وسیلهای که برای تجهیز دفتر خریداری میکردم، کادویی برای تولدم بود. به همین خاطر، جعبههای وسایلی را که خرید میکردم در تراس نگهداری میکردم. وقتیکه تقریباً همهچیز خریداری شد، تراس شده بود پر از کارتنهایی که خیلی جا گرفته بودند. نمیخواستم آنها را بیرون بندازم. همین قضیه مرا به فکر وادار کرد که چرا نمیخواهم یا بهتر بگویم میترسم کارتنها رو دور بریزم. تکنیک پیداکردن باورهای ناپیدا را که از استادم یاد گرفته بودم، روی خودم پیاده کردم و نتیجة بهدستآمده بسیار جالب و همچنین تلخ بود. من میخواستم کارتنهای کولر و یخچال و... را نگه دارم که اگر دفتر توسعه پیدا نکرد و قصد واگذاری دفتر را داشتم، بتوانم این وسایل را با کارتن بفروشم که قیمت مناسبتری از من بخرند. وای که بعد از این قضیه نمیدانید چه بر من گذشت. ذهن من نمیخواست که من ادامه بدهم، میخواست در همان حریم امن قبلی بمانم و من نمیخواستم. دفترم را دوست داشتم و برایش کلی زحمت کشیده بودم.
جنگ من و ضمیر ناخودآگاهم شروع شد، جنگی بود بس سخت و طاقتفرسا. دیدم که بین خواستة قلبی و اتفاقی که ضمیر ناخودآگاه در پی آن است، کلی اختلاف است. ازآنجاییکه حس میکنم آدم جنگجویی هستم، کمتر از پانزده دقیقه بعد از اجرای تکنیک باورهای ناپیدا، با سرعت هرچه تمامتر کلیة کارتنها در سطل آشغال داخل خیابان جا گرفته بودند. احساسی که بعد از این کار داشتم، کمتر از یک قهرمان المپیک نبود. من در تقابل با باوری که میگفت هرکس که دفتر کار راهاندازی کند، شکست میخورد، پیروز میدان بودم و از این بابت به وجود خودم بالیدم.
این داستان را با شما در میان گذاشتم، چون میدانم شما هم مثل من و همة آدمهای دنیا باورهای محدودکنندهای را دارید که مانع از رشد و شکوفایی شما میشوند. در این کتاب باورهای محدودکنندة افراد مختلف از دیدگاههای مختلف بررسی میشود و علتهای آن واکاوی میگردد. آمادهاید؟ شروع میکنیم.